خيابان از تو پر شده بود
و من
تهيتر از خود
به جستجوي تو برخاستم.
دنيا آنقدر بزرگ نيست
كه نديدنم را بد وي بانو!
از كبوتري كه بامش را گم كرده است
بپرس
وسعت تنهايي را
خيابانها جوابم كردهاند
به دشت ميگريزم
رمنده و رها
بانو!
بگذار شعري بخوانم
تا دندانهايم نمرده است
بايد حرفي بزنم
تا صدايم را نكشتهاند
آتش، شعلههايش را در باد ميرقصد
من، خاكسترم را
بايد باران ببارد
بر گيسواني كه چون شاديهايم
كوتاه است
حالا چاهها هم
كفاف سرازيريام را نميدهند